پیامبر(ص) وامام حسین(ع)
روزی پیامبر با جمعی از مسلمین در نقطه ای نماز می گزارد. موقعی که آن حضرت به سجده می رفت حسین(ع)که کودک خرد سالی بود پشت پیغمبر سوار می شدو پاهای خود را حرکت می داد و هی هی میکرد.وقتی پیغمبر می خواست سر از سجده بردارد،او را می گرفت. پهلوی خود به زمین می گذا رد.باز در سجده دیگر وتا پایان نماز طفل مکرر به پشت پیامبرسوارمی شد.یک نفر یهودی ناظر این جریان بود. پس از نماز به حضرت عرض کرد:شما با کودکان خود طوری رفتار می کنید که ما هرگز چنین نمی کنیم.پیامبر درجواب فرمود:اگر شما به خدا ورسول خدا ایمان داشتید به کودکان خود عطوف و مهربان بودید. مهرومحبت پیامبر نسبت به کودک،مرد یهودی را سخت تحت تاثیرقرار دادو صمیمانه آیین مقدساسلام را پذیرفت.
داستانی از امام حسن عسگری
حیوان نا آرام
خلیفه اسب یا استری چموش و خطرناک داشت که هیچ کس نتوانسته بود آن را رام کند و سوارش شود. یک روز از امام خواست تا سوار آن اسب وحشی شود. قصدش این بود که حیوان امام را به زمین بکوبد یا با لگد به او صدمه بزند. امیدوار بود که امام با این حادثه کشته و یا زخمی شود.
امام حسن عسگری(ع) جلو رفت. دستش را روی سر اسب گذاشت و نوازش کرد و به آرامی سوارش شد و به طرف خلیفه حرکت کرد و فرمود:« این حیوان که بسیار آرام ونجیب است ! » خلیفه که از خجالت و دسپاچگی نمی دانست چه کند گفت:«حالا که توانستید آن را رام کنید من آن را به شما هدیه می دهم.»