به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیجکس نبود
یک دختری در جنگل همراه مادرش زندگی می کرد و به خاطر شنل قشنگی قرمزی که داشت به دختر کوچولو می گفتند شنل قرمزی . یک روز مادر بزرگ اش مریض شد و مادر شنل قرمزی کار زیادی داشت ونتوانستبه مادر بزرگ سری بزند مادرشنل قرمزی فکری کرد و گفت من خوراکی ها را آماده می کنم وتو اینهارا برای مادربزرگت ببر و شنل قرمزی گفت باشه سبد و شنل اش را برداشت خدا حافظی کرد و رفت.یکدفه شنل قرمزی نگاهش به گل های قشنگ افتاد وگل ها را چید وخواست بره که آقا گرگه سر راهش رو گرفت آقا گرگ گفت:با این عجله کجا می ری؟ توی دستت چیست؟ شنل قرمزی باترس گفت:خوارکی.می خواهم ببرمشان به خانه مادر بزر گ ام.آقا گر گ یک نقشه سرش افتاد وگفت باشه.ترس نمی خواهم تو را بخورم. برو . گرگه باخودش فکرکرد گفت خب من خانه ی مادر بزر گ شنل قرمزی می دانم کجا است الان زود میروم به خانه ی مادر بزرگ حرکت کرد سمت خانه رسید و در زد مادر بزرگ گفت:شنل قرمزی بیا در باز است بیا بفرما نوه ی قشنگ ام بیا تو و آ قا گرگ پرید و مار بزرگ را خورد و سریع رفت لباس های مادر بزرگ راپوشید و بعد از چند دقیقه شنل قرمزی امد و
شنل قرمزی گفت:مادر بزر گ من هستم در را باز کنید
اقا گرگ گفت:در را باز است بیاتو
شنل قرمزی گفت سلام و برایتان خورا کی اوردم شنل قرمزی چند تا سوال پرسیدگفت چرا صدایان کلفت شده است؟گرگ گفت:به خاطر اینکه مریض شدم
و گفت:چرا دندان هایتا ن تیز و تر سناک است و گرگ: به خاطره این تورا بخورم و شنل قرمزی جیغی کشید وگرگ شنل قرمزی را خورد .
نجار توی جنگل بود و داشت در خت ها قطع می کرد و روی الاغ ها می گذاشت صدا را شنید و فهمید گرگ رفته خانه ی مادر بزرگ و مرد درحالی که تبر دستش بود سوار الاغ ها شدوسریع رفت به سمت خانه مادربزرگ و شکم اقا گرگه را پاره کرد ومادربزرگ وشنل قرمزی را بیرون کشید وهمه با خوشی خورا کی هارا خوردند